می گویند ناپلئون در نظارت ارتش بسیار دقیقبود و مرتب از سربازان سان می دید و از وضعیت انها سوال می کرد.یکی ازسربازان که گوشش سنگین بود از روبرو شدن با ناپلئون وحشت داشت و میترسیدچیزی بپرسد که او نفهمد.دوستش چون از نگرانی او مطلع شد گفت:غمگین نباشناپلئون از هر سرباز سه سوال میکند.ابتدا میپرسد:سرباز چند سال داری؟توبگو 22 سال.بعد میپرسد:چند سال است که خدمت میکنی؟بگو دو سال.بعد میپرسدفرانسه را بیشتر دوست داری یا مرا؟بگو هر دو قربان.
سرباز خود را جمع و جور کرده مهیای پاسخ گوئی شد.اما این بار خلافهمیشه ناپلئون ابتدا سوال کرد:سرباز چند سال است که خدمت میکنی؟گفت 22 سالقربان.ناپلئون نگاهی به او کرد و گفت چند سال سن داری؟
گفت 2 سال قربان ناپلئون از مهمل گوئی او عصبانی شد و داد زد:ای سربازاحمق خودت را مسخره میکنی یا مرا؟سرباز با صدای بلند جواب داد هر دو راقربان.
البته چون کار به اینجا رسید بلافاصله فرمانده جلو امد ووضعیت او را به اطلاع ناپلئون رساند و ناپلئون پوزخندی زد و از انجا دورشد .